سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

اسپرت

در آغاز سرما خود را از آن بپایید و در پایانش بدان روى نمایید که سرما با تن‏ها آن مى‏کند که با درختان . آغازش مى‏سوزاند و پایانش برگ مى‏رویاند . [نهج البلاغه]

 RSS 

کل بازدید ها :

6277

بازدیدهای امروز :

3

بازدیدهای دیروز :

2


درباره من


لوگوی من

اسپرت


 اوقات شرعی

اشتراک

 


آوای آشنا



[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

عبدالصمد پوربهی تاریخ یکشنبه 85/11/29 ساعت 2:33 صبح

از شما  بینندگان عزیر خواهشمند  است نظرات خود را به ما بگویید حتی شما دوست عزیز

 



عبدالصمد پوربهی تاریخ یکشنبه 85/11/29 ساعت 2:19 صبح

به شرط چاقو

مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.

در عکاسی

عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟»

مشتری:«مجانی!»

بیکاری

شخصی ساعتش کار نمی کرد. رفت گشت، برایش کار پیدا کرد.

وای ...!

مشتری: « این کت چند است؟»

فروشنده:« ۱۰ هزار تومان.»

مشتری: « وای! اون یکی چی؟»

فروشنده: « دو تا وای!»

آموزش

از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»

مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»

در کلاس ریاضی

معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»

ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»

نشانی

اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:

« این جا چهار راه سعدی است؟»

شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.»

فراموشی

مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»

پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»



عبدالصمد پوربهی تاریخ یکشنبه 85/11/29 ساعت 1:54 صبح

 

شخصی میخی را برعکس به دیوار می زد. دوستش از راه رسید و گفت: «تو اشتباه می کنی، این میخ برای دیوار روبه روست.»

 

دنیای گنجشکی

یک روز یک گنجشک با یک موتوری تصادف می کند و بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، می بیند در قفس است. می زند توی سرش و می گوید: «بیچاره شدم، موتوریه مرد!»

 

شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!

 

یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.

 

 فراموشی

مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»

پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»

 

 

 در کلاس ریاضی

معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»

ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»

 

در عکاسی

عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟»

مشتری:«مجانی!»

 

به شرط چاقو

مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com