سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

اسپرت

قناعت دولتمندى را بس و خوى نیک نعمتى بود در دسترس . [ و حضرتش را از معنى « فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیّاةً طَیِّبَةً » پرسیدند ، فرمود : ] آن قناعت است . [نهج البلاغه]

 RSS 

کل بازدید ها :

6272

بازدیدهای امروز :

0

بازدیدهای دیروز :

0


درباره من


لوگوی من

اسپرت


 اوقات شرعی

اشتراک

 


آوای آشنا



[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

عبدالصمد پوربهی تاریخ یکشنبه 85/11/29 ساعت 2:19 صبح

به شرط چاقو

مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.

در عکاسی

عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟»

مشتری:«مجانی!»

بیکاری

شخصی ساعتش کار نمی کرد. رفت گشت، برایش کار پیدا کرد.

وای ...!

مشتری: « این کت چند است؟»

فروشنده:« ۱۰ هزار تومان.»

مشتری: « وای! اون یکی چی؟»

فروشنده: « دو تا وای!»

آموزش

از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»

مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»

در کلاس ریاضی

معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»

ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»

نشانی

اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:

« این جا چهار راه سعدی است؟»

شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.»

فراموشی

مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»

پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»



لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com